اگر خدا را یافتی هر چه باختی مهم نیست
سلام امیدوارم از اومدن به وبم خوشحال شده باشید همین  
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اگر خدا را یافتی هر چه باختی مهم نیست و آدرس arameshkade.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 

میخواهم معجزه بخرم
 

 

 

وقتی سارا دخترك هشت ساله‌ای بود، شنید كه پدر و مادرش درباره برادر كوچكترش صحبت می‌كنند. فهمید كه برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی كارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید كه پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلك كوچكش را در آورد. قلك را شكست، سكه‌ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار!


بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار كشید تا داروساز به او توجه كند ولی داروساز سرش شلوغ‌تر از آن بودكه متوجه بچه‌ای هشت ساله شود
دخترك پاهایش را به هم می‌زد و سرفه می‌كرد ولی داروساز توجهی نمی‌كرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سكه‌ها را محكم روی شیشه پیشخوان ریخت.


داروساز جا خورد، رو به دخترك كرد و گفت: چه می‌خواهی؟
دخترك جواب داد:‌ برادرم خیلی مریض است، میخواهم معجزه بخرم........................


ادامه مطلب
[ شنبه 9 دی 1391برچسب:, ] [ 16:40 ] [ Lord hamid ]

 

امروز را میخواهم سکوت کنم !

چیزی ننویسم !

چیزی نگویم !

به احتـــــــــرام

آن همه حرفــــی

که در دلم مـــرد . . .

 

دیروز، پینوكیو آدم شد

و امروز، آدمها پینوكیـو

من از عاقبت مادربزرگ می ترسم

اگر، فردا، شنل قرمزی گرگ شود!!!

این متنو که یادته؟....امیدوارم فراموشکار نباشی.......شاید هم.....

خوبــــــی بعضی از روزهــــــا اینه که دیگه برنمی‌گرده
[ شنبه 9 دی 1391برچسب:, ] [ 16:26 ] [ Lord hamid ]

چه شد آنهمه توصیف قشنگت؟

سهراب، گفتی: "زیر باران باید رفت... چشم ها را باید شست... جور دیگر باید دید."

چشم ها را شستم، باز همان را دیدم...

جز دو رنگی و دروغ...

جز غم و غصه و تلخی، هیچ به چشمم نرسید...

پس چه شد آن همه توصیف قشنگت سهراب!

دوره ی تلخ فریب،

دوره ی رنگ سیاهی است سهراب!

دوره ی این همه نامردی هاست!

تو اگر می دانستی، دل آسمان هم از دست بشر می گرید،

باز سر می دادی: زیرباران باید رفت؟؟؟

[ شنبه 9 دی 1391برچسب:, ] [ 16:21 ] [ Lord hamid ]

 

 

این روزها آدم ها، ظاهری پر زرق و برق، اما باطنی پوچ و خالی دارند...

آدم های امروزی
 سنگی شده اند...

با قلبی تهی از احساس...

به ندرت می توانی پیدا کنی کسی را که به جز منافع خویش،

به فکر دیگران هم باشد و یا حتی حاضر باشد، ذره ای از آسایشش

بکاهد تا بلکه دیگری به آرامش یا رفاهی هر چند اندک برسد...

گله ی من از همه ی آدم های سنگی است...

دلگیرم...

از همه ی آدم های روی زمین دلگیرم...

چرا که احساس قلب هایشان را با طنابی از منطق به دار آویخته اند،

و عشق
 قلب هایشان را به گلوله ی بی رحمی بسته اند...

گله مندم از همه ی آدم هایی که از کنار کودک معصومی که با چهره ای مظلوم، اما چرکین،

به امید فروش یک  فال حافظ دنبالشان می دود،

 

 

 

 

 

 

 

به راحتی رد میشوند؛ ولی برای رفتن پیش فالگیرهای آن چنانی،

که  به گرد پای حافظ هم نمی رسند، هزار هزار پول خرج می کنند...

شاید چون توی جیب هایشان پول خردی نیست

 

 

 

و به جز تراول چیزی ندارند...

دلگیر و بیزارم از این آدم هایی که عشق و محبت و همه و همه را به فراموشی سپرده اند،

 

 

 

و آن ها را افسانه فرض می کنند...

آدم هایی که ساده زیستن و بی شیله پیله بودن را مربوط به گذشته های دور و داستان ها می دانند...

نه، افسانه نیست، محبت کردن به هم نوع داستان خیالی نیست...

 

عشق ورزیدن رویا نیست...

[ شنبه 9 دی 1391برچسب:, ] [ 16:13 ] [ Lord hamid ]

 

 

اگر حق با شماست، نیازی به خشمگین شدن نیست. و اگر حق با شما نیست، هیچ حقی برای عصبانی بودن ندارید.

 

 

 

 

اگر روزی حس کردی که در یک زمان عاشق دو نفر شدی، دومی را انتخاب کن؛ چون اگز واقعا عاشق اولی بودی، به عشق دومی گرفتار نمی شدی.

 

 

 

 

در جست و جوی قلب زیبا باش، نه صورت زیبا؛ زیرا هر آن چه زیباست، همیشه خوب نمی ماند، اما آن چه خوب است، همیشه زیباست.

 

 

 

 

هیچ انتظاری از کسی ندارم و این نشان دهنده ی قدرت من نیست؛ مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است.

 

 

 

برگ در هنگام زوال می افتد و میوه در هنگام کمال، بنگر که چگونه می افتی؛ چون برگی زرد یا سیبی سرخ.

 

 

[ شنبه 9 دی 1391برچسب:, ] [ 16:8 ] [ Lord hamid ]

متنفرم از انسان هایی که دیوار بلندت را می بینند ولی به دنبال همان یک آجر لق میان دیوارت هستند که ... تو را فرو بریزند...! تا تو را انکار کنند...! تا از رویـــت رد شـــوند.

سعی کن مثل خورشـــــــــید زیاد نور نـــدی چون همه از نــورت استفاده می کنن ولی اصلا نـــگات نمی کنن؛ سعی کن مثل ســــتاره کم نــور بدی تا همه تو خلــوت شباشون دنبالـــت بگـــردن


 گاهی باید بی رحم بود… نه با دوست… نه با دشمن… بلکه با خودت… و چه بزرگت می‌کند آن سیلی که خودت می‌خوابانی بر صورتت…


در مقابل تقدیر خداوند مثل کودکی یک ساله باش که وقتی او را به هوا می‌اندازی، می‌خندد! چون ایمان دارد تو او را خواهی گرفت…


به سلامتـــــے اونے که نگفت من با بقیـــــه فـــــرق دارم . . . ثابتــــــــــــــ کرد !


چشمانم را می بندم... نقابت را بردار ، بگذار صورتت هوایی بخورد ...!!!!


سکوت معنائی در کلمات نیست ... در "سکوتی" است که بین آنهاست ... کلمات دانسته ها را در بر می گیرند اما کیست جز سکوت که سهم ما را از نادانسته ها بیان کند ؟!


ایـــن روزهـــا هــــوا خیلـــی غبـــار آلــــود اســـت؛ گـــرگ را از ســـگ نمــی تـــوان تشخیـــص داد ! هنگـــامـــی گـــرگ را می شنـــاسیـــم؛ کـــه دریـــده شـــده ایــــم‬


اگر با گرگ ها زندگی میکنی زوزه کشیدن را بیاموز


من در روزگاری زندگی میکنم که تنها خدایش از پشت خنجر نمیزند

[ شنبه 9 دی 1391برچسب:, ] [ 16:4 ] [ Lord hamid ]

اینجا سرزمین واژه های وارونه هست

جایی که گنج . جنگ میشود

جایی که درمان . نامرد میشود

جایی که قهقه . هق هق میشود

..اما دزد . همان دزد و درد . همان درد!!!

..................................و گرگ همان گرگ.

گاهیوقتا باید سختی بکشی درد بکشی تا به خواسته ات برسی ولی نه به هر قیمتی و نه به قیمت اینکه گرگ بشی تا برای رسیدن به خواسته ات دیگرانو بدری

 

[ جمعه 8 دی 1391برچسب:, ] [ 20:16 ] [ Lord hamid ]

در باغ دیوانه خانه ای قدم می زدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه ای دیدم.

منش و سلامت رفتارش- با بیماران دیگر تناسبی نداشت.کنارش نشستم و پرسیدم:

"اینجا چه می کنی ؟"

 

با تعجب نگاهم کرد. اما دید که من از پزشکان نیستم. پاسخ داد:" خیلی ساده پدرم

 

که وکیل ممتازی بود.می خواست راه او را دنبال کنم. عمویم که شرکت بازرگانی

 

بزرگی داشت . دوست داشت از الگوی او پیروی کنم. مادرم دوست داشت تصویری

از پدر محبوبش باشم .

خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال می زد.

برادرم سعی می کرد مرا طوری پرورش بدهد که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم.

مکثی کرد و دوباره ادامه داد:

 

"در مورد معلم هایم در مدرسه -استاد پیانو- و معلم انگلیسی ام هم همین طور شد.

 

همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند .

 

هیچ کدام آنطور به من نگاه نمی کردند که باید به یک انسان نگاه کرد...

طوری به من نگاه می کردند که انگار در آیینه نگاه می کنند.

 

بنابراین تصمیم گرفتم خودم رادراین آسایشگاه بستری کنم.

اینجا دست کم می توانم خودم باشم."

 

 

برگرفته از: کتاب قصه هایی برای پدران. فرزندان. نوه ها- پائولوکوئیلو

[ جمعه 8 دی 1391برچسب:, ] [ 20:15 ] [ Lord hamid ]

خورشید  به مهربانی جای خود را به ابرهای سفید میدهد دشت دامنه کوه های سر به افلاک کشیده زادگاه اجدادیمان گچساران جنت طراز را میگیرد .

دخترک با گیسوان سیاه بافته اش که به سان کمندی بلند ،درپهنه دشتی سپیدبرپشتش می رقصید درمیان باران شادمان جست وخیزی میکرد .

مادربزرگ درکنارپنجره روبه کوهستان ،سرمست ازدرخشش آخرین نورهای به درازا کشیده خورشیدکه بردامنشان می تابید نشسته بود وگذر پاییزچلچله هایش رابربام عمر نظاره میکرد .

کوبه در به صدا درآمد،مادربزرگ برخاست ،چارقد چارگل خودرامرتب کرد در را به روی مهمان خود زمستان که مهمانی آشناست گشود .

وبه مهمان خود گفت : انتظار مهمانی از راه دور است به نام اسپند که قرار است بیایید اما بعداز رفتن تو زمستان گفت اپند کیست ؟

مادربزرگ گفت : حوت برادر حمل است که از روزگار کهن است از روزگاران کهن آمده تابابدرود به تو (زمستان)بهاربرپهنه جهان،عطرگل وریحان بریزدوباردیگرطبیعت وآدمیان رستن آغاز کنندوآن زمان است که مردم به روی هم گلاب می پاشند ومهر ایزدی به یاد میآورند

 

[ جمعه 8 دی 1391برچسب:, ] [ 20:9 ] [ Lord hamid ]

سر چهارراه وقتی چراغ سبز شد دستتون رو روی بوق بذارین تا جلویی‌ها زودتر راه بیفتن!

2-      وقتی می‌خواین برین دست به آب، با صدای بلند به اطلاع همه برسونین!
3-      کرایه تاکسی رو بعد از پیاده شدن و گشتن تمام جیبهاتون پرداخت کنین!
4-      همسرتون رو با اسم همسر قبلیتون صدا بزنین!
5-      جدول نیمه تمام دوستتون رو حل کنین!
6-      توی اتوبان روی لاین منتهی الیه سمت چپ با سرعت ۵۰ کیلومتر در ساعت حرکت کنین!
7-      وقتی عده زیادی مشغول تماشای تلویزیون هستن مرتب کانال رو عوض کنین!
8-      از بستنی فروشی بخواین که اسم ۵۴ نوع از بستنیها رو براتون بگه!
9-      در یک جمع، سوپ یا چایی رو با هورت کشیدن نوش جان کنین!...................

ادامه مطلب
[ جمعه 8 دی 1391برچسب:, ] [ 20:5 ] [ Lord hamid ]
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آرشيو مطالب
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 13
بازدید کل : 1623
تعداد مطالب : 12
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

  • خرید vpn
  • قالب وبلاگ